وسایل قطعهقطعهشده؛ کفشهای نصفهونیمه؛ لباسهای پاره و بدنهای خاکستر شده؛ درست یکسال از این صحنه و سکانسهای تلخ گذشت. ثانیههای وحشتناکی که در جهنم صباشهر به ثبت رسید. آن صبح تلخی که 176 بدن خاکستر شد و آرزوهایی که در همان خاکسترها چال شد. خانوادههایی که درست دقایقی قبل عزیزانشان را بدرقه کردند. بدرقهای که ابدی شد. حالا آنها ماندهاند با غم آخرین تصویر، آخرین خداحافظی و آخرین گفتوگو. حسرت دیدار ابدی شد. خانوادههایی که با عزیزترینهایشان خداحافظی کردند به امید روزی که دوباره آنها را ببینند. سالها و ماهها جدایی آغاز شده بود. ولی هنگام آخرین بوسه هیچکدام تصور نمیکردند که دیدار به قیامت برسد.
صبح روز هجدهم دی ماه بود که زمین و هوا در زمینی در صباشهر بوی مرگ گرفت. در مهلکه مرگ و آتش نه کسی زنده ماند و نه حتی جسدی سالم بود. بویینگ ۷۳۷، ١۶٧ مسافر و ٩ خدمه را با خود به اوکراین میبرد. اما درست پنج دقیقه بعد از بلندشدن از روی باند فرودگاه امامخمینی منفجر شد و سقوط کرد.
پایان زندگی 176 نفر
گدازههای آتش از هوا به زمین ریخت و تمام مسافران جان دادند. مسافرانی که ١۴٧ نفرشان ایرانی بودند. دانشجویان نخبه و تحصیلکرده، پسران و دختران جوان، نوزاد و کودک، خانواده، عروس و داماد و پیر و جوان همگی جان باختند. ساعت 6 و 19 دقیقه صبح روز هجدهم دی ماه همان لحظه مرگبار بود. همان لحظهای که دیگر کسی از مسافران پرواز 752 اوکراین نفس نکشید. امدادگران و مأموران خود را برای جمعآوری اجساد و امدادرسانی به محل تلخترین حادثه سال رساندند و 176 زندگی را از روی زمین جمعآوری کردند.
حالا خانوادهها ماندهاند با داغی عظیم و دردی فراموشنشدنی. مادری که از افسردگی جان باخته و پدری که هنوز هم نتوانسته بار غم را از روی دوش خود بردارد. صدای تکتک این خانوادهها هنوز هم بوی غم میدهد. بوی حسرتی ابدی. توان مبارزه ندارند. توان پیگیری هم همینطور. آنهایی که با شنیدن یا دیدن هواپیما حالشان دگرگون میشود.
ماجرا از چه قرار بود؟
بامداد 18 دی ماه 98 است، شهر هنوز بیدار نشده است. 176 جان مسافرند، 176 انسان عازماند، شاد، خندان، امیدوار به زندگی. راهی پرندهای هستندکه مقصدش آسمان است نه زمین، پرندهای که خونین به زمین افتاد و 176 جان را در آسمان جا گذاشت. 176 امید، 176 آرزو، 176 لبخند… صبح 18 دی ماه 1398 است، 176 داغ بر پیکر ایران مانده است، 176 زخم که درمان نمیشود…
176 خانواده 18 دی ماه 98 را با خبر سقوط بوئینگ 737 به مقصد کییف آغاز کردند، 176 پدر، 176 مادر…کسی چه میداند چند پدر چشم انتظار نوشتند «جان پدر کجایی؟» کسی چه میداند چند مادر در چند ثانیه شکستند؟ کسی چه میداند تلفن همراه مسافران پرواز اوکراین چند تماس بیپاسخ داشت؟ کسی چه میداند چند رویا، چند امید در 24 ثانیه تبدیل به حسرت شد؟
به گزارش «مردم سالاری آنلاین» 18 دی ماه سال 98 هواپیمای مسافربری پرواز ۷۵۲ اوکراین با 176 سرنشین پس از برخاستن از فرودگاه امام در منطقه خلج آباد شهریار سقوط کرد؛ هواپیمایی که 28 مسافر زیر 18 سال داشت. یکی از تلخ ترین و پرحاشیه ترین حوادث سالهای اخیر درست در روزی رقم خورد که فضای جامعه تحت تاثیر اخبار مربوط به «انتقام سخت» بود و صداوسیما از همان ساعات ابتدای روز بر طبل شادانه میکوبید.
سقوط هواپیمای مسافربری اوکراین تنها چند ساعت پس از هدف قراردادن پایگاه عین الاسد توسط سپاه، اتفاق افتاده بود. سقوط هواپیما در ناوگان هوایی کشور اتفاق جدیدی محسوب نمیشد، اما آنچه این اتفاق را متمایز میکرد این بود که «نه هواپیما متعلق به ناوگان فرسوده ایران بود و نه همه مسافران، ایرانی بودند.»
چند ساعتی گذشت تا مطابق معمول مسئولان راحتترین کار را انجام دهند، «پیام تسلیت»! تسلیت مسئولان به بازماندگان این حادثه اولین واکنش به این اتفاق بود. رسانهها و صداوسیما نیز در کنار پوشش پررنگ حمله سپاه به عین الاسد و خسارات احتمالی که به آمریکاییها زده شده بود، نیم نگاهی هم به حادثه سقوط هواپیمای اوکراینی داشتند. حادثهای که تاکید داشتند بگویند یک سانحه هوایی به دلیل نقص فنی است.
اما ماجرا به همین سادگیها نبود. سرنشینان بوئینگ 737 تنها ایرانی نبودند و همین کافی بود تا جامعه جهانی به دنبال شفاف سازی حادثه باشند.
از همان ساعات اولیه حادثه، اخباری مبنی بر انتشار تصاویر ماهواره ای آمریکا از انفجار هواپیمای اوکراینی منتشر شد. رسانههای آمریکایی از رخدادی تلخ و باور نکردنی سخن میگفتند، «دستگاههای اطلاعاتی آمریکا شواهدی مبنی بر ساقط شدن هواپیما با پدافند هوایی ایران دارند.» آمریکا، کانادا، بریتانیا، و استرالیا اعلام کردند این هواپیما بر اثر برخورد موشک زمین به هوا سقوط کرده است. خبری که بلافاصله از سوی مقامات ایرانی تکذیب شد و آن را جنگ روانی دانستند. مسئولان میگفتند این ادعاها برای این مطرح میشود تا «انتقام سخت» ایران از آمریکا را به حاشیه براند، ادعای که ای کاش صحت داشت…
پدری داغدیده
دکتر عباس دانشمند یکی از همین داغدیدههاست. پدری که تاب شنیدن نام هواپیما را هم ندارد. دیگر سفر نمیکند. پدری که دختر و دو نوه و دامادش را در این هواپیما از دست داد. دلش پر است. نه پول میخواهد و نه حتی خواستار مجازات مسببان این فاجعه است. میگوید هیچ چیز نمیتواند دخترش را به او برگرداند. هیچ اتفاقی دوباره خندهها و شیطنتهای نوههایش را برنمیگرداند: «یکسال گذشته، ولی هنوز حتی ذرهای از درد ما کم نشده است. هنوز هم در حسرت دیدار دخترم هستم. دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده است. چه چیزی میتواند او را به من برگرداند. سنگینترین مجازات هم نمیتواند دل مرا آرام کند. بیشترین پول هم نمیتواند ذرهای از غم من کم کند. من فرزندانم را دادم. دیگر چه چیزی میتواند از آنها در این دنیا برایم باارزشتر باشد.»
زندگی موفق مژگان و پدرام
مژگان دانشمند و پدرام موسوی با دو فرزندشان راهی کانادا بودند. آنها سالها پیش از این برای ادامه تحصیل به آنجا رفتند، بعد هم همانجا ماندگار شدند. پدرام دانشجوی برق و مخابرات بود و مژگان هم مهندسی برق میخواند. بعد از مدتی هم هر دو برای ادامه تحصیل راهی کانادا شدند. مژگان تحصیلاتش را ادامه داد و درنهایت هم پس از اخذ مدرک دکتری در دانشگاه آلبرتا مشغول تدریس شد. پدرام هم در یک شرکت مخابراتی مشغول کار بود. حاصل زندگی آنها دو دختر به نامهای دریا و درینا بود.
همه اعضای این خانواده چهار نفره در آن پرواز به آغوش مرگ رفتند: «من یک دختر و یک پسر دیگر دارم. آنها نیز خارج از کشور زندگی میکنند. دخترم در تورنتو و پسرم نیز در استرالیا زندگی میکند. من و همسرم تنهاییم. هنوز هم از درون بسیار ناراحتیم. هنوز هم نمیتوانیم به زندگی عادی برگردیم. هنوز این مسأله برایمان باورکردنی نیست. درد ما درمان ندارد و با هیچ اتفاقی آرام نمیگیرد.»
فرزندانم دیگر برنمیگردند
عباس دانشمند یکی از افرادی است که در جریان حادثه هواپیمای اوکراینی ۴داغ دید. او در این حادثه دخترش مژگان، دامادش پدرام و دریا و درینا، نوههایش را از دست داد. آنطور که او میگوید در یکسال گذشته چهره عزیزانش یک لحظه از پیش رویش کنار نمیرود و مدام به آنها فکر میکند. او میگوید: «این حادثه از نظر شخصی برایم خیلی تلخ و غمانگیز بود. هنوز هم وقتی صبح از خواب بیدار میشوم به این حادثه فکر میکنم. به اینکه چه بلایی برسرشان آمد. در لحظههای آخر چطور ترسیدند، سوختند، زجر کشیدند و چه صحنههایی را به چشم دیدند. اینها چیزهایی است که هر روز تجسم میکنم.» اما فقط او نیست که سنگینی این مصیبت را به دوش میکشد. همسرش وضعیتی بهمراتب بدتر از او دارد. او میگوید: «همسرم از من بدتر است. در این مدت دچار مشکلات روحی زیادی شده است و هنوز بیقراری میکند و حوصله انجام کاری را ندارد. پدر دامادم هم همینطور. او که حدود ۷۵سال دارد گاهی شرایط روحی خیلی بدی پیدا میکند. من خودم سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم و از نظر روحی خودم را تقویت کنم اما فایدهای ندارد. مگر میتوانم بچههایم را فراموش کنم؟»
او درباره پیگیری حادثه میگوید: «من از همان اول هم گفتم، نه شکایت دارم؛ نه رضایت میدهم، چون فایدهای ندارد.» او ادامه میدهد: «در این مدت از نظام پزشکی و شهرداری تهران برای دلجویی به خانه مان آمدند. بعد از آن هم انجمنی برای پیگیری حادثه تشکیل شد اما من در آن حضور ندارم. حرف من این است. میگویم من بچه هایم را در این حادثه از دست دادهام. هر کاری هم بکنند، حتی اگر مقصران حادثه را اعدام کنند یا هر مبلغی به ما بهعنوان غرامت بدهند، فایدهای ندارد، چون دیگر آنها زنده نمیشوند.»
با وجود اینکه مرد داغدار نظر متفاوتی درباره پیگیری پرونده دارد اما چند هفته قبل همراه چند نفر دیگر از شاکیان پرونده به دادسرای نظامی تهران رفته بود. او درباره آنچه در این جلسه گذشت میگوید: «گفتند که حدود ۶۰کارشناس روی این پرونده کار کردهاند و تحقیقات گستردهای در اینباره انجام شده است. گفتند هنوز هم بهطور کامل تحقیقات انجام نشده اما بهزودی پرونده تکمیل و به دادگاه فرستاده خواهد شد. در این جلسه خانوادهها گریه و زاری میکردند دلتنگ فرزندانشان بودند و درنهایت مسئولان قول دادند که سریعتر به پرونده رسیدگی شود.»
او در ادامه میگوید: «در این مدت برخلاف چیزی که گفته شده از طرف دولت و نهادهای دیگر هیچ فشاری بر ما نبوده. نه تهدیدی شده و نه اهانتی. وقت تشییع پیکرهایشان گفتند آنها را شهید حساب میکنیم و هرجایی که مایل هستید پیکرشان را دفن کنید که ما قبول نکردیم. من همانطور که گفتم درخواستی ندارم. درباره غرامت هم حرفهای مختلفی شنیدهام. اگر پولی پرداخت شود من صرف امور خیریه میکنم. ما همه دارایی دختر و دامادم در کانادا را به افراد بیبضاعت بخشیدیم و با غرامت هم همین کار را خواهیم کرد.»
این پدر داغدار درخصوص وضعیت زندگی دخترش در کانادا میگوید: «دخترم مژگان، ۴۳ساله بود که او را از دست دادیم. او چند سال قبل بعد از اینکه لیسانسش را گرفت ازدواج کرد و با شوهرش به کانادا رفت. آنها ۲ فرزند به نامهای دریا – ۱۴ساله – و درینا – ۱۰ساله – داشتند. دخترم در آنجا ابتدا فوقلیسانس و بعد دکتریاش را در رشته مخابرات گرفت و در دانشگاه آلبرتا جوانترین استاد بود و مدتی قبل هم بهخاطر همین عنوان از او تقدیر شد. اما یکی از عجایب این حادثه تلخ برای من، وصیت دختر و دامادم مدتی پیش از این حادثه بود. دخترم وصیت کرده بود اگر روزی فوت شد همه داراییاش به فرزند کوچک خواهرش برسد. دامادم هم وصیت کرده بود داراییاش به فرزند برادرش برسد و این از عجایب روزگار است. بهخاطر همین وقتی ما به ادمونتون رفتیم وسایل زندگیشان را به افراد بیبضاعت بخشیدیم و بقیه داراییشان شامل خانه و… را فروختیم تا به وصیت آنها عمل کرده باشیم. این حادثه داغی است که هیچ وقت فراموش نمیشود.»
هیچ خواستهای نداریم
دکتر دانشمند بیشتر پولی را که دولت کانادا بهعنوان غرامت به آنها پرداخت کرد، صرف امور خیریه کرد. حتی وسایل خانه دخترش را هم به خیریه بخشید. او هیچ پولی از مرگ دردناک خانوادهاش نمیخواهد: «هنوز هیچ پول دیهای به ما پرداخت نشده است. ولی من پول دیه را میخواهم چه کار کنم. عزیزانم رفتند. دیگر برنمیگردند. هنوز پرونده ما در دادسرای ارتش در حال بررسی است. هنوز به دادگاه نرفته؛ به هرحال پیگیر هستیم. ولی من خواستهای ندارم. ما یکسال است که عزاداریم و هیچ چیز نمیتواند آراممان کند. همان روزهای اول از طرف دولت کانادا مبلغ 25هزار دلار به قربانیان مقیم کانادا پرداخت شد. من با این پول به خانه دخترم در کانادا رفتم. وسایل و اموال دخترم را به خیریه بخشیدم. کارهای فروش خانه را انجام دادم. بیشتر پول را هم به خیریه بخشیدم و برگشتم. حتی یک دلار آن را هم برای خودم خرج نکردم.»
حسرت دیدار
عباس متخصص بیهوشی اتاق عمل است. این پدر رنج کشیده از دلتنگی زیاد برای خانوادهاش میگوید: «یک ماه پیش تولد پانزده سالگی نوهام بود. او نوه بزرگتر بود. روز تولدش دلم برایش پرکشید. ما هنوز در همان شرایط بحرانی روزهای اول هستیم. من هر روز با عکسشان صحبت میکنم، ولی دلم آرام نمیگیرد. حسرت دیدن روی آنها را دارم. من اصلا حس خوبی به آمدن آنها نداشتم. حتی چندبار تلفنی به آنها گفتیم که برنامه سفرشان را به تابستان موکولکنند. اما انگار باید آن اتفاق میافتاد.»
مادری که تاب نیاورد
مرگ سارا برایش قابل تحمل نبود. نتوانست تاب بیاورد. چهار ماه پیش بود که سکته کرد و جان باخت. مادر سارا ممانی تنها هشت ماه توانست نفس بکشد. بعد از دخترش زندگی برای او تیرهوتاره شد. یکی از بستگان سارا در گفتوگو با «شهروند» میگوید: «پدر سارا سالها پیش فوت کرده بود. مادرش مانده بود با سارا و خواهرش. بعد از این فاجعه، مادر سارا نتوانست تاب بیاورد. او آنقدر غصه خورد، اشک ریخت و حالش بد شد که درنهایت سکته کرد. او شهریور ماه بود که جان خود را از دست داد. حالا فقط خواهر سارا مانده با کولهباری از غم و دلتنگی. او در ایران زندگی میکند. اما اصلا حالوروز خوبی ندارد. پیگیر این پرونده هستیم، ولی فعلا شرایط آنقدر مساعد نیست که بخواهیم خواستهای داشته باشیم. چندین زندگی تمام شده. چندین خانواده داغدار شدهاند. چندین نفر هنوز هم عذاب میکشند و این خودش یک تراژدی بزرگ است. مسألهای نیست که به راحتی بتوان آن را فراموش کرد. هیچ مسکنی برای این درد وجود ندارد.»
ماه عسل ناتمام
سارا ممانی و سیاوش غفوری آذر، هر دو فارغالتحصیل دوره کارشناسی ارشد مکانیک از دانشگاه کنکوردیا بودند. سیاوش در شرکت هوافضایی پراتاند ویتنی کار میکرد. سارا هم در بمباردیه مشغول به کار بود. این دو جوان موفق از زمان دانشگاه با هم آشنا شده بودند. قبل از تعطیلات سال نوی میلادی به ایران سفر کردند تا با هم ازدواج کنند. آنها زمان وقوع حادثه از سفر عروسی به مونترال بازمیگشتند. اما ارابه مرگ اوکراینی، ماه عسل آنها را به هم ریخت.
زندگی مشترکی که هرگز آغاز نشد
در این هواپیما ۱۳ شهروند افغانستانی بودند که قربانی شدند، ۶ نفر آنان تابعیت دوگانه افغانستان و سوئد را داشتند، سه نفر شهروند افغانستان و آلمان بودند، چهار نفر دیگر نیز شهروند افغانستان بودند. دیدن خانواده و برگزاری مراسم نامزدی از دلایل این افراد برای آمدن به ایران بود. رحیمه یکی از همین قربانیان افغانستانی بود. او از ولایت میدان وردک بود. شوهرش حسین نیز از ولایت هلمند بود. رحیمه سال ۲۰۱۵ به سویدن رفت و سهسال بعد او و حسین در مراسم جشن تولد یکی از دوستهای مشترکشان با هم آشنا شدند. خانواده حسین در تهران و نزدیکان رحیمه در کابل و تهران زندگی میکردند. رحیمه و حسین در جشن کریسمس به ایران آمدند تا بتوانند جشن پیوندشان را با خانوادهها و بستگانشان برگزار کنند. شش روز پس از جشن عروسی آنها برای شروع یک زندگی تازه از ایران خارج شدند، اما هرگز نتوانستند به آرزویشان برسند.
پدر و مادر رحیمه، نای صحبت کردن درباره همه سختیهایی که در این یک سال بر آنها گذشت را ندارند، اما دختر داییاش لیلا میگوید: رحیمه متولد افغانستان بود. او و خانوادهاش سال۹۰ به ایران مهاجرت کردند و حدود سال۹۴ بود که رحیمه تصمیم گرفت به سوئد مهاجرت کند. او و خواهر کوچکش با پرداخت مبلغی به قاچاقچیان انسان راهی سوئد شدند و مدتی را در کمپ ماندند و درنهایت موفق شدند اقامت این کشور را بگیرند. بعد از آن رحیمه تصمیم به ادامه تحصیل گرفت تا اینکه با جوانی به نام حسین آشنا شد.
حسینرضایی هم از اتباع افغانستان ساکن ایران بود که چند سال قبل به سوئد مهاجرت کرده بود. او و رحیمه پس از آشنایی در سوئد عاشق هم شدند و تصمیم به ازدواج گرفتند. برای همین راهی ایران شدند تا حسین از پدر و مادرش بخواهد که به خواستگاری رحیمه بروند.
لیلا ادامه میدهد: هر چند خانوادهها در ابتدا مخالف این ازدواج بودند، اما با اصرار رحیمه و حسین، موافقت کردند و پس از مراسم خواستگاری آنها به عقد هم درآمدند. حدود ۳روز پس از مراسم عقدشان بود که خوشحال و امیدوار قصد بازگشت به سوئد را داشتند و برای همین سوار هواپیمای اوکراینی شدند که ابتدا به اوکراین و بعد به سوئد بروند، اما آن اتفاق رخ داد و هر دوی آنها جانشان را از دست دادند.
او میگوید: مرگ رحیمه ضربه بزرگی به خانوادهاش مخصوصا مادرش زد. آنها ۴دختر داشتند که رحیمه دختر بزرگشان بود. از وقتی این حادثه رخ داد، مادرش آنقدر غصه خورد که مریض شد و حالا هم از ناراحتی معده و ریه رنج میبرد. آنها در نزدیکی خانه ما در دولت آباد شهرری زندگی میکنند و پدر رحیمه نیز بعد از این حادثه حال و روز خوبی ندارد. او شغل آزاد دارد و به سختی کار میکند که شرمنده خانوادهاش نباشد، اما بعد از این حادثه هیچکس برای دلداری دادن به آنها به خانهشان نرفته است. هیچ مسئولی حال شان را نپرسید و فقط چند روز پیش بود که با عمهام تماس گرفتند و به او گفتند که قرار است ۱۵۰هزار دلار خسارت به خانوادهشان پرداخت شود. اما اینکه این مبلغ چطور و کی قرار است پرداخت شود، چیزی نگفتند. پدر و مادر رحیمه حداقل خواستهشان این بود که از آنها دلجویی شود، اما این اتفاق هرگز رخ نداد.
خاطره تلخ ماندگار
یکی از بستگان رحیمه نیز میگوید: «خانواده رحیمه از همان روز اول وقتی این فاجعه را شنیدند، گفتند که نمیتوانند طاقت بیاورند. هنوز هم مثل روزهای اول هستند. غمگین و افسرده. انگار که زندگی برایشان تمام شده است. هیچ چیز نمیتواند آنها را خوشحال کنند. چند روز پیش اعلام کردند که بهزودی پول دیه پرداخت خواهد شد، ولی چه چیز میتواند جای رحیمه را برای خانوادهاش پر کند. دختری که تازه میخواست زندگی مشترک با عشقش را آغاز کند. اما در میان زمین و آسمان جان باخت. خانواده حتی توان پیگیری پرونده را هم ندارند. هنوز نتوانستهاند حتی کمی آرام شوند. یکی از خواهرهای رحیمه در سوئد زندگی میکند، یکی هم در ایران، اما هیچکدام دیگر دلشان نمیخواهد سوار هواپیما شوند. این خاطره تلخ هیچوقت از ذهنشان پاک نخواهد شد.»
پیگیری نکردیم
بسیاری از خانوادههای قربانیان حادثه حاضر نمیشوند که خاطرات یک سال گذشتهشان و اینکه در این مدت چه سختیها و رنجهایی را تحمل شدند به یاد بیاورند. آنها میگویند که در این مدت نه پیگیر پرونده بودند و نه اینکه میدانستند برای پیگیری پروندهشان باید کجا بروند و میگویندکه اصلا باید از چهکسی شکایت کنند؟ یکی از آنها خانواده پریناز قادرپناه هستند. میگویند: در روزهای اولی که این حادثه رخ داد و همه هنوز در شوک بودند مسئولان به ما سر زدند اما یکسال است که کسی احوالمان را نپرسیده است. نمیتوانیم چیزهایی که در دلمان هست را بیان کنیم. ما هیچ اطلاعی از پرونده نداریم و مثل همه مردم در مورد آن میدانیم. فقط ۲جلسه برگزار شد. منتظر هستیم که کیفرخواست این حادثه حاضر شود. به ما قول داده بودند که قبل از سالگرد کیفرخواست حاضر شود ولی منتظریم تا اظهارنظر کارشناسان و تیمهای فنی نیز به پرونده افزوده شود. منتظریم ایران ابعاد پرونده را مشخص کند بعد اقدام قضایی کنیم.
خانواده 2 تن از شهدای هواپیمای اوکراینی از آخرین روزهای زندگی فرزندانشان پیش از وقوع فاجعه می گویند
جایی در خیابان قیطریه تهران، در آپارتمانی در کمرکش کوچهای خلوت، سحرگاه روز 18 دیماه 1398، زهرا آخرین بار دستان فرزندانش را گرفت و آنها را بوسید. شیرینی و ساندویچها را در ساکدستیشان گذاشت و به پسر خوشقامتش گفت از صبحانه غافل نشود. محمدحسین که چشم از تلفن همراهش برنمیداشت گفته بود: حالا مامان توی این وضعیت جنگی، صبحانه خیلی مهم نیست… این آخرین دیدار آنها بود.
زینب و محمد را از زیر قرآن رد کردند، احتمالا مادر در گوش پسرش به او تأکید کرده که برای عید که مراسم دامادیاش است، حتما خودش را آماده کند، احتمالا روسری زینب را مرتب کرده و در جواب نگرانیهایش برای جنگ احتمالی گفته: نگران نباش عزیزم… بعد آنها به همراه پدر سوار آسانسور شدهاند و برای همیشه رفتهاند. از همان گرگومیش 18 دیماه، این آپارتمان در کمرکش کوچهای خلوت در خیابان قیطریه دیگر رنگوبوی زندگی نگرفت. مثل خانواده 175 نفر دیگری که سوار آن هواپیما شدند.
دکتر زهرا مجد و دکتر محسن اسدیلاری، مثل تمام بازماندگان آن پرواز یک سال آزگار است که زندگی نکردهاند. از همان صبحی که خواهر زهرا تلفن کرد و گفت یک هواپیما به مقصد اوکراین سقوط کرده، این خانه دیگر خانه نشد…؛ خانهای که قرار بود برای نوروز پر از گل و نقل و هلهله عروسی محمدحسین باشد، از همان ظهر هجدهم دیماه سیاهپوش شد و مراسم فاتحه برپا کرد. مادر و پدر جوانی که یکشبه دو فرزند از دست دادند، در آستانه یکسالگی این عزا، دوباره در این خانه را باز میکنند. خانهای که یک سال است دیگر خانه نیست و زهرا دیگر حاضر نشد به آنجا پا بگذارد. روی مبلها کشیده شده و خانه بوی زندگی نمیدهد. غذایی روی گاز در حال آمادهشدن نیست، از اتاق بچهها هیچ صدایی نمیآید.
زهرا دیگر حاضر نشد بدون زینب و محمدحسین به این خانه برگردد. حالا خانه آماده سالگرد عزای بچههاست. مثل خانه بقیه مسافران که این روزها سالگرد یکسالگی داغشان را برقرار میکنند. این گزارش، شرححالی از رنج پدر و مادرهایی است که در آن پرواز فرزندانشان را از دست دادند. زهرا و محسن یکی از این پدر و مادرها هستند، آنها راوی این فقدان یکسالهاند. مثل پدر و مادر آرش، پدر و مادر پونه، پدر ریرا، پدر راستین، پدر و مادر سهند و سوفی و همه آنهایی که در این یک سال رنجی بالاتر از تصور را تجربه میکنند. آنهایی که یکشبه یک خانواده را از دست دادند. محمدحسین، مدالآور المپیاد شیمی و خواهرش به تورنتو رفته بودند تا در آنجا در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهند. زینب 21 سال و محمدحسین فقط 23 سال داشت.
پیش از واقعه
هنوز سیاهشان را از تن درنیاوردهاند… راست میگویند، برای برگشتن به زندگی عادی خیلی زود است. چشمهای مادر خانه قرمز است. انگار پیش از رسیدن ما گریه کرده. پوستری قدی از محمدحسین و زینب وسط پذیرایی است. سبد گل سفید در دستانم معذب است، انگار میخواهم قایمش کنم، کاش همان ابتدا در سطل زباله کنار آسانسور انداخته بودمش… پدرشان سبد را از دستم میگیرد و گوشهای از اتاق میگذارد.
در اتاق تلویزیون مینشینیم. روبهروی دو راحتی که جای زینب و محمدحسین بود. زهرا همانطور که روسریاش را مرتب میکند، میگوید: «مینشستند جلوی هم روبهروی تلویزیون و مدام خبرها را چک میکردند. نگران بودند که جنگ بشود. محمدحسین میگفت: مامان اگر جنگ بشه، باید گروهی از نخبگان تشکیل بدیم. مامان یادت باشه اگر جنگ بشه من برمیگردم… ما باید اینجا باشیم و بجنگیم…». دستهای مادر مشت میشود و میگوید: «از این دلم میسوزد… از اینکه بچهام آنقدر عرق ملی داشت…». از صبح ماجرا بگویید… آنها روایتگر روزهای پیش از سقوط هستند؛ روزهایی که میگویند برای بچههایشان پر بود از بوی میهنپرستی. انگار نمیخواهند به روز 18 دیماه بپردازند…
مادر میخواهد کمی عقبتر را روایت کند: «بچههای من بیشتر عمرشان را خارج از کشور گذراندند. هفت سال ابتداییشان را در انگلستان گذرانده بودند، هفت ساله دوم را ایران بودند و حدود شش سال بود که به کانادا رفته بودند. فرزندان باهوش و پرافتخار ما. بچههایی که اینجا هم اگر میماندند میتوانستند مدارج عالی داشته باشند، اما محمدحسین میگفت اینجا هر کاری بکنیم میگویند پدر و مادرشان کردند، میرویم جای دیگر زندگیمان را میسازیم و برمیگردیم. رفته بودند تورنتو تا پزشک شوند ما هم مرتب به آنها سر میزدیم. با وجودی که بیشتر زندگیشان را خارج از کشور گذرانده بودند یک عرق ملی و مذهبی خاصی داشتند. این عرق ملی و مذهبی نه به خاطر گرایش پدر و مادرشان بود، نه کسی این را به آنها تحمیل کرده بود. بچهها برای تعطیلات سال نوی میلادی به ایران آمده بودند، هرچند دوماهونیم قبلش هم ایران بودند. از هر فرصتی برای آمدن استفاده میکردند تا دوستان و اقوام را ببینند و ایرانگردی کنند. اصلا میآمدند کشورشان را ببینند. این ماجرا خیلی برایشان مهم بود. این آمدنها خیلی وقتها هم با هم هماهنگ نمیشد. کارهایشان و درسهایشان به هم نمیخورد. ممکن بود با چند روز فاصله از هم برسند، اما اینبار با هم آمدند تا برای همیشه هم با هم بروند».
زهرا چشمهایش را میبندد و میگوید: «محمد از تیرماه برنامهریزی کرده بود. به من گفت مامان من یک پرواز خیلی خوب اوکراینی پیدا کردم. هواپیمایش خیلی خوب است، هواپیمای نوی بوئینگ دارد و خوبیش این است که من و زینب میتوانیم با هم بیاییم و فاصله ترانزیتش هم کوتاه است و سفرمان کوتاه میشود» و به همین سادگی محمد و زینب بعد از مدتها تاریخ برگرشتشان به کانادا، برای رسیدن به کار و درس و مشق یکی میشود تا دیگر هرگز برنگردند. محمد و زینب آمده بودند تا برای تعطیلات پیشآمده کمی از کارهایشان را پیش ببرند. محمد که در آستانه ازدواج بود و قرار بود دو ماه دیگر با همسرش نامزد کند، اشتیاق زیادی برای آمدن عید داشت و حتی بلیت برای پدر و مادرش گرفته بود.
آخرین حضور خواهر و برادر با شهادت سردار سلیمانی مصادف میشود. روزهایی که بهت، ترس از آینده و سایه جنگ بر سر ایران حس میشد. مادر میگوید: «بچهها در آخرین سفرشان مدام بیمار بودند. آنفلوانزای شدید که باعث شد تب شدید داشته باشند و کار ما شده بود پرستاری از مریض. اول محمدحسین مریض شد، بعد زینب و بعد هم پدرشان. اولین ساعات روز 13 دیماه بود که خبرهای ترور و شهادت سردار سلیمانی رسید. بچهها که خیلی اهل تلویزیون نبودند، مدام پای تلویزیون بودند و شرایط را تحلیل میکردند. محمد مدام میگفت سایه جنگ را حس میکند. زینب نگران ما بود که برایمان اتفاقی بیفتد. در واقع بچهها میترسیدند خودشان بروند و ما بمانیم در جنگ و آنها نگران باشند. فکرش را نمیکردند بشوند سپر دفاعی، آنها قربانی شوند و ما تا ابد بسوزیم…».
حالا همه ساکتیم. مادر کمی چای مینوشد و میگوید: «دوستهای کانادایی بچهها مدام از آنها خبر میگرفتند. آنها دنبال تحلیلهایی خارج از چارچوب صداوسیما میگشتند. بچهها از شرایط برایشان میگفتند، از ناراحتی مردم و خودشان از اتفاقی که افتاده… هرچه میگذشت آنها نگرانتر میشدند. تصمیم گرفتند در مراسم تشییع سردار سلیمانی در تهران شرکت کنند. روز تشییع ایشان مصادف بود با مراسم تشییع عموی من. قرار شد با بچهها در مراسم عمویم حاضر شویم و بعد بچهها را برای تشییع ببریم. میخواستند شکوه همگرایی ملت را حس کنند، عکاسی کنند و عکسها را برای دوستانشان میفرستادند».
این یک درد تجمیعی است
مادر دیگر سکوت میکند. چشمانش به نقطهای نامعلوم خیره است… هرازگاهی جملهای میگوید و ساکت میشود. ترجیعبند سخنانش این است: «درد ما تجمیعی است… هم بچههایمان را از دست دادیم… هم سه روز از علت سقوط بیخبر بودیم، هم از خودی خوردیم، هم بچههایی از دستمان رفتند که اینقدر به مملکتشان عرق داشتند و هم حالا متهمان را محاکمه نمیکنند…». پدر بچهها که تا به حال ساکت بوده میگوید: «نزدیک دانشگاه تهران که رسیدیم چنددقیقهای در تشییع بودیم و من به بچهها گفتم ما وظیفهمان را انجام دادیم، باید برگردیم. اما بچهها قبول نکردند. میخواستند در مراسم باشند. گفتند میخواهند از مراسم عکس بگیرند و حسی را همراهی کنند که ممکن است دیگر تکرار نشود…».
ماجرا همینجا تمام نمیشود. سفر یکروزه محمد به مشهد، با تشییع سردار سلیمانی در این شهر مصادف میشود. محمد به مادرش زنگ میزند و میگوید: «مامان به خاطر تشییع جنازه تمام اطراف حرم را بستهاند. نمیدانی چه زیارت دلچسبی کردم، چقدر حرم خلوت بود». زهرا که هرچه به روز سفر نزدیک میشویم بیطاقتتر میشود، میگوید: «آخرین سفرش به مشهد هرچند یکروزه و کوتاه بود، اما خداحافظی با امام رضا برایش بینظیر بود».
روز واقعه
امروز روز آخر است. از صبح بچهها درگیر جمعوجورکردن وسایل و بستن چمدانها هستند. یک چمدان فقط مال دیگران است. وسایلی که دوستانشان جلوی منزل میآوردند تا آنها را در کانادا به بستگانشان تحویل بدهند. برخلاف همیشه محمد بیقرار بود… این را زهرا میگوید و ادامه میدهد: «میگفتم مامان چرا آنقدر بیقراری؟ یک پرواز است دیگر… تو که بار اولت نیست… انگار حرفهایمان را نمیشنید. زینب هرازگاهی میگفت: مامان میخواهید برنگردیم؟ اگر جنگ بشود چی؟ دوباره به اتاقش برمیگشت و ما سعی میکردیم همه چیز با خنده و شوخی بگذرد. اما بچهها حالشان خوش نبود. انگار ذهنشان درگیر بود. میدانستم غذای هواپیما را نمیخورند. برایشان چند لقمه کوچک درست کردم و به محمد گفتم حتما صبحانهاش را بخورد… بچه بیقرار بود و گفت: مامان حالا خوردن چه اهمیتی داره؟ یه فکری میکنم….». زهرا برای اولین بار به فرودگاه نمیرود. آنها برای آخرین بار خداحافظی میکنند. دستهای هم را میگیرند. قرار میشود عید همدیگر را ببینند… شاید در آخرین ملاقات زینب به مادرش گفته باشد که از طرف او هدیه نامزدی محمدحسین را تهیه کند… آخرین بوسهها، آخرین آغوشها و خندهها… قرار است از چند ساعت بعد، این خانه دیگر هویتش را از دست بدهد…. چراغ اتاق بچهها برای همیشه خاموش شود، دیگر کسی در آشپزخانه پشت میز ننشیند و چای نخورد… این خانه حالا یک سال است شاهد هیچ اتفاقی نیست… درش برای همیشه بسته شده… محسن و زهرا دیگر اینجا زندگی نمیکنند… خانه آخرین خاطراتش متعلق به بچههاست… به دستههای گل که سرتاسر آپارتمان چیدهاند، به بوی حلوا و گلاب، به گریههای زهرا و بچههایی که برای همیشه قابعکس شدند… . روایت ساعتهای آخر کار سادهای نیست… محسن اسدیلاری، آخرین کسی است که بچهها را دیده… او میگوید: داداش و زینب را…. آخر من به محمدحسین داداش میگفتم… (میخندد و دستهایش را گره میکند…) میدانید مثل داداشم بود، مشاورم بود… (دوباره میخندد، دستهایش را به پیشانیاش میکشد…) چی میگفتم؟ داداش و زینب را بردم فرودگاه… پرواز تأخیر داشت… قرار شد وقتی سوار میشوند به ما خبر بدهند…». از اینجا صحنه تاریک است… مادر و پدر جوان دیگر لحظهها را بهدرستی به یاد ندارند، چیزهایی محو از روزهایی که حالا بخشی جدانشدنی است، اما انکار میشود… دوست ندارند دربارهاش حرف بزنند. هرچه دربارهاش سؤال میکنم، زهرا به نامزد محمدحسین میرسد و فیلمی که هفته پیش از دانشگاه به دستش رسیده و محمدحسین را بهعنوان پزشک برتر سال انتخاب کردهاند. به اینکه قرار بود محمدحسین چشمپزشک شود… زینب دوره لیسانسش را میگذراند و میخواست پزشکی بخواند… دوباره تلاش میکنم به لحظهای برسند که خبر به آنها رسید… زهرا تعریف میکند: «من میخواستم کمی استراحت کنم… خواهرم زنگ زد که یک هواپیمای اوکراینی سقوط کرده… من به همسرم گفتم و او پروازها را چک کرد… گفت نگران نباش… پرواز نزدیک اوکراین است…». آخرین پیام محمد را نشانم میدهد: «نمازمان را روی صندلی خواندیم، تازه میریم روی باند… مامان چه کنیم؟ دوست نداریم سوار هواپیما بشیم، دلم نمیخواد بریم…». مادر برایش نوشته: «خدا پشت و پناهتون». این آخرین پیام است… ساعت 6:13 صبح… کمتر از پنج دقیقه دیگر از این پیام، بچهها جایی از تهران سفرشان تمام میشود… .
خانم دکتر بعد چه کار کردید؟ زهرا مجد نمیخواهد به این لحظات برگردد… دستهایش بهوضوح میلرزد… بعد خبر ایسنا را دیدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم… زهرا چندباری بیاختیار در ماشین را باز کرده تا خودش را بیرون پرت کند… از اینجا به بعد تصاویر مات و مبهوت است. از فرودگاه به محل سقوط، از محل سقوط به خانه، بعد تزریق داروی آرامبخش… بعد آمدن غریبهها به خانه… بعد بوی گل مریم، بعد عکس بچهها با روبان سیاه… آزمایش دیانای… خاکسپاری بدون خداحافظی… تابوتهایی که باز نمیشوند… چیزهایی که نمیخواهند ببینند، اصلا نمیخواهند بدانند. عروس بیقرار و زهرا که حاضر نیست با او صحبت کند… دوستهای زینب… ملاقات با آدمهایی که زهرا میگوید اگر امروز بود هرگز به خانه راهشان نمیداد، خطای انسانی، بیهوششدن پدر بعد از شنیدن خبر موشک، بعد خشم… بعد خانه خلوت میشود… شمعها آب شدهاند… مادر دیگر در این خانه زندگی نمیکند… چمدانهایشان را میبندند و میروند… خانه در 18 دیماه 1398 تعطیل میشود و آنها در یک هفته مانده به این اتفاق آمدهاند تا روایتگر دردی باشند که یکساله میشود… . حالا 10دقیقهای میشود که سکوت کردهایم… انتظارتان چیست؟ این سؤال را من میکنم و زهرا با خندهای تلخ میگوید: از کی؟ بعد از چند دقیقه میگوید: «من از خون بچههایم کوتاه نمیآیم. بچههایی درسخوان، المپیادی، نخبه… شما فکر کنید هربار که خبری از دانشگاهشان میآید، هربار که جایزهای به محمدحسین تعلق میگیرد، ما دوباره داغدار میشویم… هربار که کسی زخمی به قلبمان میزند، هربار حرفی میشنویم، دوباره داغدار میشویم. در تمام این یک سال فقط و فقط همراهی مردم بود که ما را زنده نگه داشت. ما زندگیمان در 18 دیماه تمام شد. وقتی فهمیدیم موشک زدند حالمان بدتر شد… شاید اگر سقوط طبیعی بود، ما امروز اینقدر داغدار نبودیم… ما در روانشناسی چیزی داریم به نام روانشناسی سوگ، روانشناسی سوگ میگوید در سوگ اول مرحله انکار است و هرچه شوک سنگینتر باشد مرحله انکار شدیدتر میشود. شما وقتی یک سال سرطان داشته باشید، با مرگش سادهتر کنار میآیید… اما صبح بچه را راهی سفر کردهای، من احتمال تصادف در راه فرودگاه را بیشتر از سانحه هوایی میدانستم… حالا هنوز مرحله انکار را میگذرانیم… اولش که ما در تلاطم بودیم، به دروغ گفته بودند 10 تا 12 نفر زنده هستند، در راه همانطورکه جیغ میزدم، لحظهای دعا کردم که بچههایم بین آن 12 نفر باشند… بعد گفتم یعنی بچه دیگران بمیرد؟ هرگز! میدانید چه میخواهم بگویم؟ درد تمام مادران آن پرواز را حالا میفهمم…». زهرا دیگر نمیتواند حرف بزند.
محسن اسدیلاری میگوید: «ما از طرف کسانی داغ دیدیم که به آنها اعتماد داشتیم، فرزندانمان آنها را امین میدانستند، حافظان امنیت بودند و همه اینها داغ است… از همه بیشتر اینکه این خون پاس داشته نشد، بیشتر از همه پاس داشته نشدن این خون، داغ نخبگی این بچهها آزارمان میدهد… در این پرواز نخبگانی بودند که حالا از دست رفتهاند… وسایلشان هرگز به دست ما نرسید. سؤالهای زیادی داریم… چطور عروسک در پرواز سالم مانده، ولی موبایلها و لپتاپهای بچههای ما که در آن پروژههایشان بود، عکسهایشان بود، سالم نمانده… از وسایل زینب و محمدحسین تنها یک کارت بیمارستانی و یک پاسپورت سوخته به ما تحویل دادند… پروژههای بچههای ما میراثشان بود و ما نمیدانیم لپتاپهایشان حالا کجاست… ما توقعات مشخصی داریم، بالاخره باید مسببان معرفی شوند، دادگاه عادلانه برگزار شود. در دادسرای نظامی ما بهشدت به این گفته یکی از فرماندهان معترض بودیم که گفته بود مسببان قبل از سالگرد معرفی میشوند و پرونده بسته خواهد شد. ما شکایت اصلیمان را پیش خدا میبریم، اما از خون بچهها هم نمیگذریم».
زینب و محمدحسین یک نمونه از مسافران پرواز اوکراین هستند. این گزارش ضمن گرامیداشت خون جانباختگان پرواز 752 اوکراین، روایتی از رنجی است که در هیچ نقطهای از زندگی بازماندگان آنها متوقف نخواهد شد؛ رنج ازدسترفتن گرمی خانواده و آرزوهایی که بر باد رفت… .
منبع : با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از سایت همشهری / پایگاه خبری تحلیل روز نو / کبنا نیوز
دیدگاه خود را بنویسید